khurshidejavedan

یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 19:15 ظهر مستقیم اومدم خونه مریم..نیاز داشتم مریم بهم بگه که نگران نباشم..که همه چی درست میشه.‌‌‌...که خوشحاله ک این اتفاق برای شهلا افتاده..‌و من بیخودی نگرانم..‌ مامانم اومد بعدازظهر اینجا..داره کمک مریم میکنه وسای khurshidejavedan...

قرصارو یکماهی میشه نخوردم...فراموش میکنم اکثر اوقات‌ بخورم‌‌...و وقتی دوباره دردم شروع میشه یادم میاد ک ای وای نخوردم...کتابایی ک جلو چیشام هستن رو اعصابمه..‌بعضیاشونو هنوز ی بارم نشده ک بخونمشون ولی جور نمیشه..بعضیاشونم حرصِ دوباره دارم ک بخونمشون..اونایی ک چنباری میشه خوندمشون..و اینکه نمیتونم بخونم روانمو میریزه بهم...اینکه باباحاضر نمیشه خونه های دیگه مون رو بفروشه تا بتونیم ی خونه اینجا بخریم khurshidejavedan...

امروز خداروشکر جیم زدنمون با موفقیت انجام شد...
سیاه سوخته رو هم دیدم راستی...از تهران اومده..ب من میگه عروسیت حتما دعوتمون کن..‌دلم براش تنگ شده بود..
شاید چن سالی میشه ک صبح نرفته بودم خیابون..یه هیجان خاصی داشتم..
امیدوارم جک کاراش زودتر انجام شه...
کارای رنگ خونه جدید تموم شده و فک میکنم امروز میشه رفت تر و تمیزش کرد ک فردا اسباب کشی شه..
تمرین زبانم رو انجام ندادم..حوصلش رو ندارم..شاید چون بلد نیستم .‌.
حس و حالم زیاد خوش نی

khurshidejavedan...

منتظرم کلاس تشکیل شه...ظهر فقط کمی مرغ خوردم و الان ب شدت گشنمه..کلافه هستم...وسایلا کم کم داره جمع میشه و منم کلافه تر میشم...برنامه ریزی سفر داره ریخته میشه...یکی تو ذهنم فریاد میزنه نرو نرو...ولی مگه‌میشه؟کاش لغو شه..ازاون طرف همه دارن آماده میشن برای عروسی..و من بشدت از عروسی متنفرم..شاید یکی از دلایلی ک دوس دارم این سفر رو برم همیم باشه..حنا تا چن وقت دیگه میاد..دلم قیلی ویلی میره وقتی بش فک khurshidejavedan...